گفتم بیا بنشینیم کنار آب و گذر عمر ببینیم.
گفت: زمان دروغ می گوید تاریخ زنده نیست!
تعجب کردم و پرسیدم منظورت از این حرف چیست؟
گفت: آنانی که گذر عمر را دیدند نتوانستند به گذران آن ایمان بیاورند، وگرنه اکنون چنین بنا های مستحکمی را برای ما به میراث نمی گذاشتند.
خندیدم ولی حرفی برای گفتن نداشتم، با خودم گفتم شاید درست می گوید و من از واقعیتی که در ذهن او میگذرد بی اطلاع هستم.
بعد گفت بیا درز این پنجره را نگاه کن؛ چند موریانه با حرصی عجیب برای خود لانه ای ساخته بودند.
من هم بعد از تماشای آنها گفتم: حالا که چی؟ می خوای چی رو ثابت کنی؟
اصلا به نظرت چرا انسان هایی مثل تو اینقدر به حواشی فکر می کنند؟
گفت: مثل من ؟! چرا فکر میکنی کسانی مثل من وجود دارند و یا من شباهتی به سایر موجودات می توانم داشته باشم؟
خسته شده بودم بحث را با گفتن این جمله که بهتر نیست بریم حیاط تمام کردم.
اما می دانستم که احتمال درست بودن اندیشه های او وجود داشته باشد.
نکته اساسی اینجا بود که جهان چه اهمیتی می دهد که ما داریم چکار میکنیم و چگونه زندگی می کنیم.