احضار بی خیال الممالک
روزی از روزها بر تخت خواب خود آرمیده بودم که فراش باشی درب را بدون کسب اجازه باز کردند و بدون آنکه عرض تعظیم و احترامی کنند اعلام احضار بنده را به واسطه خواست ملوکانه بیان کردند.
آنگاه بنده نیز با وجود رنجش خاطری که از مزاحمت آن خیره سر به وجود آمده بود البسه تردد در کاخ ملوکانه را بر تن کردم.
به دلیل آنکه از حساسیت چنین احضاری مطلع بودم از بر تن کردن البسههای مازاد چشم بر هم نهادم.
چندی نگذشت که بر محضر ملوکانه شاهنشاه حاضر شدم. ایشان نیز با دیدن رخسار بر هم ریخته من اعلام اضطراب کردند از اینکه به چه دلیلی بنده حقیر با چنین شکل و شمایلی بر محضر ایشان حاضر شدم.
گفتم اعلا حضرتا جناب فراش باشی بر طبل سرعت مراجعه کوبیدند و بنده خود را ملزم به حضور هر آنچه سریعتر در محضر ملوکانه یافتم.
گفتند وقت زیادی نیست، بنشین چند نامه باید به بلاد اطراف بنویسی!
گفتم بنده آمادهام هر آنچه نیت بر کتابت آن دارید را بفرمائید.
بی خیال الممالک نطق را آغاز کردند و مرقوم کردن آن آغاز شد.
از کاخ سلطنتی به سفیر مان در بلاد چشم تنگها
نظر به بروز مرضی همه گیر در سراسر بلاد مختلف لازم میدانیم شرایطی را فراهم کنید که لوازم مورد نیاز دربار در اسرع وقت در اختیار خدمتکاران بنده بزرگ زاده قرار داشته باشد.
همچنین تلاش بر آن کنید که رعیت مان از بروز چنین حادثهای با خبر نباشند؛ چراکه آنان از درایت ملوکانه بیخبر هستند و نمیدانند سلامت این مقام بزرگ موجب سلامت آنها خواهد بود.
در ادامه فرمودند نامه مرقومه بعد از قرائت به آتش کشیده شود و خاکستر آن به همراه نامه جوابیه شما به کاخ باز گردانده شود.
گفتم عالیجناب رعیت مشکل کمبود گندم و نان قوت روزانه دارند در آن بلاد نیز گندم به وفور یافت میشود، آیا مرقوم نمیفرمائید مقداری گندم برای تامین نیاز رعیت خریداری شود؟
ایشان فرمودند: انتر خاک بر دهانت چگونه بر خود اجازه میدهی تدابیر ملوکانه را زیر و زبر کنی؟
بعد فرمودند رعیت نان خود را از میان گندمهای انبار شدهای که از دربار پوشاندهاند پیدا میکنند، مهم آن است که بنده در چنین اوضاعی دچار مشکل نشوم
بعد از مرقوم کردن اولین نامه اعلام کردند که بسیار خسته هستند و احساس میکنند نیاز وافری به گشت و گذار در حیاط کاخ دارند.
از این رو بنده نیز همانند سگ دست آموز ایشان به همراهی آن مقام به حیاط کاخ رفتم.
در محیط حیاط برای بی خیال الممالک شربت و شیرینی آورند تا کامشان از تلخی در بیاید
فراش باشی همانند سگ طولهای به دنبال شاهنشاه راه افتاد تا اگر دستوری صادر شد بلافاصله جامه عمل بپوشاند. بنده نیز آماده بودم تا دستور ایشان را مرقوم کنم.
در ادامه بیخیال الممالک فرمودند کاتب بنویس:
مردم باید زین پس نیمی از روز را از خانه بیرون نیایند و هر کاری که در کوی و برزن دارند را برای زمان دیگری نگاه دارند.
همچنین فرمودند هر کس به بیماری مبتلا شد باید برای یک ماه از خانه بیرون نیاید.
به عرض رساندم عالیجاب بیماری غوغا میکند و مریض خانهها جای خالی ندارد چه باید بکنیم.
ایشان نیز فرمودند این دیگر مشکل رعیت است و ما نباید وقت گران بهای خود را برای حفظ عدهای کم جون و یک لا قبا در خطر بیاندازیم.
همچنین گفتند تا مرقوم کنم مکتب خانهها جهت آموزش طفلان نوپا باید باز باشد.
به عرض رساندم حضرت والا اگر این اتفاق رخ دهد دیگر نمیتوان در مقابل مشکلات ناشی از آن کاری کرد.
فرمودند پس این بیعرضههای مواجب بگیر چه میکنند در این بلاد
آنقدر درگیر الفاظ ملوکانه بودم که دیگر توان ادامه حیاط از کفم رفته بود.
رخصت خواستم تا از محضر ملوکانه مرخص شوم. ایشان نیز فرمودند گورت را گم کن تا ندادم جلاد سرت را از تن جدا کند.