من صدات زدم برادر
در حس خلوتی از شب، زمانی که ستارهها به هم شگفتزده نگاه میکردند و ماه زیبا، رازهای شب را در بغل خود محکم نگه میداشت، دو برادر به هم دست یافتند. این داستان آغاز شد وقتی برادر کوچک، از دسترفته در گرداب تنهایی گم شده بود و برادر بزرگتر پس از پانزده سال تلاش بیوقفه، در آغوش زمان از دل کوههای حیرتانگیز عشق پیدا شد.
هنگامی که برادر بزرگ به ساحل تنهایی برادر کوچک خود رسید، قلبش با لرزش شکسته از نگاه تنهایی او پر شد. نور ماه بر روی چهرهاش افتاد و اشکهای خستهای از چشمانش سرازیر شد. با آرامش، او نزدیک شد و گفت: "برادر کوچکم، تو را پیدا کردم."
برادر کوچک با چشمانی پر از حس شکرگزاری و شگفتی به چشمان برادر بزرگتر نگاه کرد. با یک حرکت نرم، او را در آغوش گرفت و گفت: "از تو برادر ناامید نبودم، اما هیچ وقت فکر نکردم که چقدر میتواند عشق تو را به من بازگرداند."
از آن روز، آسمان زندگی آن دو برادر، به رنگهای جدید عشق و امید پر شد. هر روز، گویی صفحهای جدید از کتاب عاشقانه زندگی آنها را باز میکرد. آنها با هم سحرآمیز خندیدند، به یکدیگر نگاه کردند و در دلهایشان، نغمههای عاشقانه آهنگ زندگی به صدا درآمد.
عشق برادران، از هر گوشهای با بویی دلنشین پخش میشد. آن دو با هم، هر دقیقه را با لحظات شیرین توأم کردند و قلبهایشان به رقص درآمد. حالا که دوباره به یکدیگر پیوسته بودند، روزهای خوب و شاد با دستان باز برای آنها در انتظار بود.