پاییز آمد...
شنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۴:۵۸ ب.ظ
برگها یکییکی از درختان فرو میریزند، و من در این تنهایی عمیقتر فرو میروم. هر بادی که از میان شاخهها عبور میکند، زمزمهای از یادآوری نامهای آشنایی است که اکنون دیگر نیستند. من تنها هستم، و صدای خشخش برگهای زیر پایم، انگار صدای قدمهای دوردستهایی است که مرا به این نقطه رساندند.
اکنون میدانم چه کسانی من را به این تنهایی محکوم کردهاند. چهرهها و خاطراتی که زمانی برایم سرپناهی بودند، اکنون چون سایهای سنگین بر دلم نشستهاند. هر لحظه از این پاییز، مرا به یاد همان روزهایی میاندازد که قلبم شکسته شد، و فهمیدم که دیگر چیزی جز تنهایی همدم من نخواهد بود.
- ۰۳/۰۶/۱۰