آدم که باشی دست شیطان می رسد پشت ات
در فکر من اما زنی هم شکل حوا نیست
فریاد من را توی گوش کوچه حبس اش کن
این شهر هم خون کسی از جنس ما ها نیست
من بعد از این لالم کرم کورم نمی بینم
این قرن عصر مردم مشغول افشا نیست
یادم نمی آید کجای قصه بد کردیم
می دانم اما فرصتی در حد حاشا نیست
بار تمام درد ها بر شانه ام مانده است
چیزی نگو نه، بیش از این بر دوش من جا نیست
من پاسخی از مردم این شهر نشنیدم
دیگر مجال پرسش و اما و آیا نیست
دنیایتان سهم نگاه هیزتان باشد
در ذهنتان حتی خیالی از تماشا نیست
من از پس پروانه ای برگشتم از تبعید
یک پیله جا مانده خود پروانه حالا نیست
من هر قدم دارم به مردن میرسم این شهر
آماده تشیع این مجنون تنها نیست
شاعر : عارف قهرمانزاده
- ۰ نظر
- ۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۲:۵۰